حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

عاشورا...

بچه که بودیم بخاطر دیدن شلوغی و دورهم بودن آشنا و فامیل، بخاطر دیدن دوستانم در شبا، بخاطر خوشمزه بودن غذای نذری ، بخاطر دست گرفتن زنجیر ، بخاطر بودن با بزرگترای فامیل ، بخاطر پخش کردن لیوانای شربت، به خاطر تخم شربتیای شیرین خاله حمیده ، بخاطر صدای سنج و قرنی دسته ، بخاطر شمعی که آقا یوسف دوست بابا شام غریبان برا بچه ها درست میکرد و... همه همه اینا دلیل این بود که از بچگی 10 شب محرم رو دوست داشته باشم.

تا اینکه کمی بزرگ شدم و کم کم درک کردم " امام حسین" و " محرم" ... بیشتر و بیشتر فهمیدم ، فهمیدم او بود که جنگید تا ثابت کنه همیشه آزادگی مهمترین ویژگی انسانهاست ، و کمتر کسی میتونه این رو ثابت کنه و خداوند بزرگ این حس رو به همه ما داده ولی فقط اون بود که ثابت کرد " آزاده " هست و خواهد بود چه در زمان خودش و چه در همیشه تاریخ...

و حالا دوباره ماه محرم اومد... و امروز بچه های اون روزا بزرگ شده اند ، چند نفر خارج از کشورند ، چند نفر شهرهای دیگه و چند نفر با بچه هاشون میآن  تا دوباره دور هم باشیم ...

من اما هنوزم عاشق بوی غذا نذری ام ، هنوزم عاشق تخم شربتی ها ، هنوزم عاشق صدا اذان ظهر عاشورا که با صدایش قلبم میلرزد ، هنوزم عاشق شمع شام غریبانم ...

شاید من تنها کسی باشم که در تمامی این سالها تنها در شب شام غریبان گریه از چشمانم جاری میشه . در آن روز دیگر یاری نیست، دیگر دوست نیست، دیگر همراهی نیست ، دیگر تنهای تنهاست ... و همه رفته اند ....

تنها در آن شب است که فرزندانش بدنبال او میگردند و میگویند: عمه بابایم کجاست...

در پایان شب همه میرن ... و فرزندانش را تنها میگذارند ...

خدایا چه غریب بودند ، چه غریب ماندند...



نظرات 1 + ارسال نظر
وحید۵۳ شنبه 25 آبان 1392 ساعت 09:20 http://razanipoem.persinblog.ir

کودکی در شام عزای حسین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.