حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

لباس سپید..

دلتنگ خونه ام و به محض اینکه پام به خونه میرسه، به طرف پنجره میرم و بازش میکنم تا به استقبال سپیدی برم.

میگی: سوین نرو بیرون، سرما میخوریا .  

با خنده نگاهت میکنم، پا برهنه به بالکن سرد قدم میزارم و دستام رو بالا میگیرم و چشمانم رو میبندم تا در این سپیدی برف غرق شم...

تموم وجودم یخ بسته ولی لذت این سرما رو دوست دارم و دستهای گرمت رو حس میکنم از پشت سر در آغوشم میگیری و در گوشم زمزمه میکنی: "نمیدونستم اینقدر برف رو دوست داری؟" و من لبخند میزنم و در دل میگیم " نه بیشتر از تو، تو همه کسم هستی".

هر دو در این سکوت غرق شده ایم و فقط صدای بارش رحمت الهی است ، ای کاش زمان در همین جا می ایستاد ... ، بر میگردم و چشامو رو به چشمات باز میکنم و در چشمات غرق میشم و در آغوشت فرو میرم و چشمام خیس میشه، میخوای صورتم رو ببینی ولی من نمیخواهم شاهد اشکهام باشی. آهسته میگی : بریم تو.

قدم به سالن میذارم و ازت فاصله میگیرم و به آشپزخونه میرم و میگم: چای میخوری ؟

دستم رو میگیری و میگی:" به من نگاه کن " و سرمو پائین نگه میدارم تا اشکام رو نبینی و تو دستم رو میکشی و موهامو عقب میزنی و تا نگاهت به صورت رو به پایینم میافته، میگی : چیزی شده ؟"

سر تکون میدم و به آشپزخانه میرم، گاز روشن میکنم و کتری رو پر کرده و روی گاز میذارم و به شعله ها چشم میدوزم. غرقم در افکار خودمم که میای به آشپزخونه ، درب کابینتو باز میکنم که قوری و لیوانا رو در بیارم که در کابینت رو میبندی و محکم بغلم میکنی و میگی:" چرا؟ "

میگم " چی، چرا؟ "

-         "چرا بهم نگاه نمیکنی ، چرا چشمات خیس شد؟ چرا حرف نمیزنی؟ دلیل این سکوت... میدونی که خیلی دلتنگتم."

سرم رو بالا میارم و یک دل سیر نگاهش میکنم، به اندازه تمامی لحظه های این چند روز، سرم رو در آغوشت فرو میبرم و میگم : دلم برات تنگ شده بود بیشتر از تصورت ، حتی بیشتر از تموم دونه های برف، ای کاش میشد که دیگه از هم دور نشیم ... یعنی میشه.؟

-         تو  میگی: چرا نشه؟ میشه، اگه تو بخوای ، من برای همیشه هستم ، برای همیشه همیشه.

دلم میلرزد مثه بار اولی که دیدمت و تو در وجودم فرو رفتی.

با خنده میگم : باشه ...

میخندی و میگی : کی؟  

همین فردا .

نگاهم میکنی و میگی : شوخی میکنی؟

میگم : نه کاملا جدی ایم

محکم نگهم میداری و خیلی جدی میگم:" اما من که لباس عروس ندارم؟"

و تو از ته دل با صدای بلند میخندی و میگی : "نگران نباش عزیزم ، به آسمون نگاه کن میبینی که خدا برات لباس سپید عروسی فرستاده ".

میخندم و میگم :" من لباس عروسی هر دوتاتون رو میخوام نه یکی رو"

و فردا من عروس شدم، در لباس عروسی سپیدی که تو همه وجودم، به من هدیه کردی در حالیکه دست در دست تو در لباس سپید زمین که هدیه خداوند است قدم برمیدارم .


نظرات 3 + ارسال نظر
اندر احوالات چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت 14:21 http://andarahvalat30.blogsky.com

چقدر قشنگ بود

ممنونم

ابوذر دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 09:40 http://NASIMDARAGAZ.IR


مبارکه؟؟؟

چی؟؟؟؟
-داستان کوتاهه

آلما یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 08:11 http://almaa.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.