حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

روزنوشت3


زندگی در جریانه ، روزای شنبه از 8 صبح تا 7 کلاس دارم و 5.30 از خواب بیدار میشم و 6 حرکت میکنم و تا حدود 9.30 شب خونه میرسم و اینقدر خستم که نایی دیگه برام نمیمونه . این دو هفته خوب بوده ولی حجم درسا زیاده و باید بیشتر تلاش کنم .

سه شنبه امتحان دوره های آموزشی اداره رو دارم که امیدوارم به خیر بگذره .

متاسفانه مامان روز جمعه موقع تمیزکاری خونه افتاد و بازم بی دقتی کرد و خدا خیلی رحم کرد که آسیب جدی ندید ولی دستش 5 تا بخیه خورد و تا چند روز باید استراحت کنه و دیگه نمیتونه کاری انجام بده و در نتیجه از دیروز کارگر مشغول نظافت خونه شده .

امروز صبح موقع خداحافظی میگه حالم خیلی بهتر شده ، کلی کار دارم ؟ میگم : مامان جان هرکاری داری بگو این خانم برات انجام بده . میگه : اون که نمیتونه گردو بشکنه و شیرینی درست کنو و آردو آماده کنه و سبزی و پیازم سرخ کنه .

میگم : حالا تو خوب شو بعدا این کارا رو انجام بده چه عجله ای داری ، سرش بمونه بزار اون انجام بده .


خدا وکیلی این مامانا چرا اینقدر عجولن، همه کارا رو باید خودشون انجام بدن، کار هیچکسم قبول ندارند.

نظرات 2 + ارسال نظر
وحید۵۳ سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 09:17 http://razanipoem.persianblog.ir

بشر همیشه برا خودش درد سر درست می کنه ودرگیری می سازه

کاملا درسته بی دردسر نمیشه روزگار گذروند

باران پاییزی دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 10:46 http://baranpaiezi.blogsky.com

رشت تشریف میارید بانو؟؟؟ منور میفرمایید
مامانهای مضطرب همیشه منو یاد مادر مهران مدیری توی مرد هار چهره می اندازن البته ما هم در امان نیستیم

تقریبا یه روز در میون میام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.