به خودم که میام میبینم همه چراغا خاموشه و همه جا آرومه ...
میرم مسواک میزنم و لباسامو عوض میکنم و جلوی موهامو شونه میزنم و چراغ خاموش میکنم و با اینکه هوا خوبه ولی دلم سنگینی لحافو میخواد شاید این خستگی از تنم بیرون بره یا شاید مجبورم کنه کمتر جابجا بشم و خوابم ببره ...
چشمامو میبندم و طبق عادت با خودم حرف میزنم و ....
" از کجا شروع کنم ،
اشهد ...
لا الا ......
الله اکبر ........
و ........................... ،
وبعد دلم میخواد حرف بزنم، تا میام شروع کنم مکث میکنم، بخودم میگم : فلانی چه فایده، میگی و میخوای ولی وقتی اجابت نمی شه، پس بهتره که سکوت کنی ، اگه اینجوری دلم بگیره بهتر از اون موقع است ...
و بعد طبق عادت هر شب میگم: " خدایا ممنون بخاطر همه داده هات و شکر بابت نداده هات."
حس ات رو کاملا می فهمم منم خیلی وقتا اینجوری ام