حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

روزای آخر تابستان...

درترافیک گیر افتاده ام،گرمم است میگویم خدایا در این روزای آخر تابستان نیز ول کن نیستی ، بس است دیگر دلمان گرفت از بی بارانی ... کولر رو روشن میکنم و شیشه ها رو بالا میدم

همیشه در این روزا خستگی ام زیاد میشود ، شاید از تغییر فصل است ... ولی هرچه هست دلتنگم ، دلتنگه آمدن جشنی رنگارنگ ...

من هیچ گاه بهار و تابستان را دوست نداشته ام ، دوستی دارم که لحظه شماری میکند برای آمدن بهار ، و همیشه به تمسخر به من میگه من کسی رو مثل تو ندیدم که فصل بدنیا اومدن خودش رو دوست نداشته باشه و من میگیم اسمم پاییزیست  و من عاشق آنم...

پلک میزنم و میبینم که قطره ای به روی شیشه می افتد... یکی دیگه ... و ادامه دارد ،شیشه ها رو پایین میدم و دستامو بیرون میبرم ...از ته دل نفس میکشم، بوی خاکه ،و حالا قطرات شدت گرفته و باید برف پاکن را زد...


آقای پلیس اومده و با سوت زدن راه را باز میکند ، ماشین جلویی حرکت میکند و من نیز دستی را میخوابانم و دنده یک را میزنم ...

چقدر رانندگی در باران را دوست دارم ...

و راه رو به آهستگی طی میکنم تا از تک تک قطرات باران لذت ببرم ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.