ایام میگذرن و
گاهی چنان غرق میشم در زندگی روزمره که میترسم از گذشت دقایق عمر...
پاییز رنگانگ
شروع شده و من محو تماشای این همه زیبایم و هر جا که میرم از حیاط
خونمون تا محوطه دانشگاه ناخودآگاه محو تماشای برگای رنگارنگ میشم.
تو اداره حجم
کارم زیاده و خیلی انرژی ازم میگیره وقتی خونه میرسم دیگه توانی برام نمیمونه.
خیلی وقته که فکرم
رو وزنم متمرکز بود، دلم میخواست یه کاری کنم تا از این معده درد و اضافه وزن راحت
بشم ، که از دو هفته قبل بلاخره فکرمو اجرا کردم وتو این مدت که رژیم غذایی رو شروع کردم ، از
قرص معده استفاده نکردمو و 3 کیلو وزن کم کردم و خیلی خوشحالم.
امروز یه خبر
خوش راجع به کارم شنیدم که خیلی خوشحالم کرد ، امیدوارم که به نتیجه برسه و بتونم
نذرامو ادا کنم.
کلاسای
دانشگاه شروع شده و سعی میکنم بیشتر وقتم رو به کتابا بگذرونم و که تکالیف رو
خوب انجام بدم.میخوام این ترم موفقتر از ترم
قبل باشم .
روزای دوشنبه
تا دیروقت کلاس دارم و موقع برگشت حدود 9 خونه میرسم. این هفته دوستم پرسید :
نمیترسی که تنهایی مسیرو برمیگردی ؟ ، گفتم : خب، بترسم، آیا کاری از دستم برمیآد. ازش خداحافظی کردم و راه افتادم، خیلی دلم میخواست بهش بگم که از تنهایی
نمیترسم بلکه از دلتنگی میترسم. ( بیشتر اوقات تو را برگشت از شهر که خارج میشم ،
گریه میکنم... ، رانندگی تو شب رو خیلی دوست دارم.)
از خدا میخوام
که بدیها رو از قلبم بیرون کنه و منو از چشم دشمنانم محو کنه ...