حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

حال این روزای من


  •  ایام میگذرن و گاهی چنان غرق میشم در زندگی روزمره که میترسم از گذشت دقایق عمر...
  • پاییز رنگانگ شروع شده و من محو تماشای این همه زیبایم و هر جا که میرم از حیاط خونمون تا محوطه دانشگاه ناخودآگاه محو تماشای برگای رنگارنگ میشم.
  • تو اداره حجم کارم زیاده و خیلی انرژی ازم میگیره وقتی خونه میرسم دیگه توانی برام نمیمونه.
  • خیلی وقته که فکرم رو وزنم متمرکز بود، دلم میخواست یه کاری کنم تا از این معده درد و اضافه وزن راحت بشم ، که از دو هفته قبل بلاخره فکرمو اجرا کردم و  تو این مدت که رژیم غذایی رو شروع کردم ، از قرص معده استفاده نکردمو و 3 کیلو وزن کم کردم و خیلی خوشحالم.
  • امروز یه خبر خوش راجع به کارم شنیدم که خیلی خوشحالم کرد ، امیدوارم که به نتیجه برسه و بتونم نذرامو ادا کنم.
  • کلاسای دانشگاه شروع شده و سعی میکنم بیشتر وقتم  رو به کتابا بگذرونم و که تکالیف رو خوب انجام بدم.میخوام این ترم موفقتر از ترم قبل باشم .
  • روزای دوشنبه تا دیروقت کلاس دارم و موقع برگشت حدود 9 خونه میرسم. این هفته دوستم پرسید : نمیترسی که تنهایی مسیرو برمیگردی ؟ ، گفتم : خب، بترسم، آیا کاری از دستم برمیآد. ازش خداحافظی کردم و راه افتادم، خیلی دلم میخواست بهش بگم که از تنهایی نمیترسم بلکه از دلتنگی میترسم. ( بیشتر اوقات تو را برگشت از شهر که خارج میشم ، گریه میکنم... ، رانندگی تو شب رو خیلی دوست دارم.)
  • از خدا میخوام که بدیها رو از قلبم بیرون کنه و منو از چشم دشمنانم محو کنه ...

برام دعا کنین

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.