حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

انتظار ...

دستانم میلرزند،

صدایم خفه شده

و صدای تک تک سلولهایم را میشنوم

و عبور خون از مویرگها را حس میکنم ...

ضربان قلبم شدید شده و زبانم خشک ...

و چشمانم سیاهی را نشانم میدهند...

و من درمانده تر از همیشه شده ام ...

افکارم مشوش و پراکنده است و نمیدانم که باید چه کنم...


از قدیم گفته اند "از هر چیزی که بدت بیاد ، سرت میآد"

هیچگاه "انتظار " را دوست نداشتم ، از زمان کودکی تا حال ...

و میدانم روزی این کلمه مرا خفه خواهد کرد ...

میگویند اردیبهشت ماهیها صبورترین آدمای روی زمینند ...

پس با انتظار عجین شده ایم و در سرنوشت ماست ...

شاید به این دلیل دوستش ندارم ...

و از این کلمه خاطره ای خوش نداشته ام ...

خودش هم میداند که دوستش ندارم ولی درک نمیکنم پس چرا در مسیر زندگی من قرار میگیرد، شاید اگر دوستش داشتم او نیز دوستم میداشت و اینگونه آزارم نمیداد...

بهرحال به این نتیجه رسیدم که "انتظار" علت مرگ من خواهد بود ...


پی نوشت:

- روزای سختی رو میگذارنم و امتحانات یک سو، مشکلات اداری از یک سوی دیگر .

- گره ای در کارم پیش اومده که امیدوارم بزودی حل شود.


 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.