حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

کودک دلشکسته

کودک وجودم چند روزی است که بهونه گیر شده

دلش گرفته ، خوب غذا نمیخوره و بی حوصله است... بغض کرده و دیگه نمیخنده

البته چند ماهی میشه که خیلی کم شاده و بازی میکنه ولی چندروزیه که بغض کرده

قبله عید برای رفتم خرید ، دستای سفید و نازش و گرفتمو و با هم رفتیم خرید ... براش کیف آویزدار وکفش پاپیون دار خریدم و حتی براش دو تا شال خوشگله رنگی گرفتم و لاک و چند تا رژ.

ولی هنوز بغض کرده بود ...

شب قبل از سال تحویل بغلش کردم و موهای بلندشو نوازش کردم و بهش لبخند زدم و گفتم عزیز دلم چی میخوای ...

بازم سکوت کرد ...

بعد از اصرارهای من گفت: دلم گرفته از همه ،حتی تو ...

چشمای نازش اشکی بود و گفت: دلم میخواد خوب بشه حاله دلم ولی نمیشه چون خیلی درد داره ... خیلی شکسته ... خیلی ازش خون اومده ... خیلی اذیتم میکنه ...

محکم تر بغلش کردم و گفتم : بگو برات چکار کنم تاحالت خوب بشه ...

شونه شو تکون داد و گفت: خودمم نمیدونم ... مثله اینکه روی دلم دود گرفته و هیچ وقت خورشید درنمی آد ... خودم خسته شدم ... نمیدونم بایدچکارکنم ...

در سکوت نگاهش کردم و منم نمی دونستم ...

تنهاکاری که ازدستم برمی اومد این بود که محکم بغلش کنم و ببوسمش...

براش لالایی خوندم تا خوب بخوابه ...

عزیزدلم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.