حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

دله کوچیکم ...

گاهی فکر می کنم که خیلی بچه ام هنوز بزرگ نشدم

با یه دلیل ساده اینقدر شاد میشم و از ته دل میخندم که با یه اتفاق خیلی بزرگ به یه لبخند تمامش میکنم .

وگاهی با شنیدن یه آهنگ و یا یادآوری یه خاطره تلخ اینقدر غمگین میشم که دیگه نایی برای حرکت ندارم ... نمیدونم همه ادمها اینطورین یانه

ولی به این نتیجه رسیدم که دله من خیلی کوچیکه ... و هنوز بزرگ نشده ...و باید خیلی مواظبش باشم.


8/12/93

تو را دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم ...

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 

تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

دوست می دارم ...

 

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می شود

و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم

دوست می دارم ...

  اولین بار این شعررو تو سریال مدارصفردرجه شنیدم ، فکرمی کنم دبیرستانی بودم. آن وقت فقط ارش خوشم آمد ولی الان درکش میکنم.

پل الوار

 

امشب پست شدم


و برای اولین بار نفرین کردم ، بله منی که همیشه از این کار حذر میکردم و خودم تبدیل به نفار شدم ...

اشک ریختم و نفرین کردم، و تموم کسایی که با من بازی کردن ، درد داشت ولی اومد به زبونم و من تلاشی برای مانع نکردم...

دلگیرم از همه از خودم و همه ...

همه باورام از بین رفته و سوزش قلبم به زبون اومدم و گفت  و گفت

گفتم خدا با همین دستام تو خونه ات ازت خواستم بهم ندادی با همین پاهام تو خونه پیامبر راه رفتم و گفتم خاک پای پاره تنتم کمکم کن ، ولی نکرد. دستامو بلند کردمو و خونه امام رضا شب میلاد رسولت گفتم کمک کن ولی بازم ....

با وجود زخم خورده ام رفتم زیارت شیخ گفتم خسته ام کمکم کن ولی نکرد ...

و حالا

با تبر همه روحم رو تکه تکه کردن و دیگه چیزی ازش نمونده و من بر جسدش اشک میریزم .

خودت شاهدی

این بنده ازت مرگ میخواد

فقط همین

چون از یادم بردی و دستامو ول کردی گمم کردی و گم شدم...


بی خیال بودن

چقدر خوبه که صفت بی خیال بودن در وجود انسان هست ، اگه نبود چطور میتونستیم در مقابل این غمها  مشکلات زندگی دوام بیاریم و زندگی رو ادامه بدیم.

هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم ، اما رسیدم. به جایی که نباید میبودم ولی قرار گرفتم نمیدونم دلیلش چی بود ولی با نگاهی به عقب میفهمم که خودم کردم که لعنت برخودم باد .

و حالا مدتیه که واقعا زدم به بی خیالی ، مثل یه مجسمه شدم که در مقابل همه چی بی خیالم ، در مقابل هر اتفاق و سعی میکنم که بزنم به بی خیالی... خیلی دلم میخواد یه انرژی بهم تزریق بشه ولی چنین چیزی انگار وجود نداره .

هر کس بطریقی ازم استفاده شو کرده و خیلی راحت لهم کرده و رد شده و حالا این منم که تنها موندم با کوله باری سنگین از دردها که دردش واقعا غیرقابل تحمل شده .

ای کاش ...

در این نیمه شب میان ای کاش های زندگی گمشده ام

تعدادشان اینقدر است که میتوانم قطاری مارپیچ را تصور کنم

جلوی هر کدام از آرزوهایم " ای کاشی" میگذارم و ردیفشان میکنم تا به نوبت سوار بر کوپه خود شوند.

و بعد پشت سرم رو نگاه میکنم که چقدر طولانی اند... چشمانم بار اشک برمیدارد و از ته دل میگویم

ای کاش یه روز " ای کاش های" من نیز دیگر ای کاش نباشند و رنگ واقعیت به خودبگیرند.

ای کاش