صدات داره میاد ، صدای اذان ، همیشه فکر میکردم که صدای توست و هنوزم اینطور فکر میکنم ، سرمو رو میزم گذاشتم و چشمامو بستم و گوش میدم ، ولی تمنایی برای حرکت ندارم ،
بخودم میگم فلانی : قهری؟ و بعد در جواب میگم : نه ، قهری نیستم ، فقط بغض دارم . یعنی منو ول کرده و رفته ، یعنی اینقدر سرش شلوغه که دستامو ول کرد و منو از یادش رفتم ...
یکی از بزرگترین چراهای زندگی من ، وجود روز جمعه
ای کاش هیچ وقت نبود
براستی ، چرا روز جمعه هست...
از در که وارد میشم ، بعد از سلام و احوالپرسی اول صبح با همکارام اولین چیزی که نظرمو جلب میکنه مانتو تازه همکارمه (آبی کاربنی و با زرد سنتی) . میگم مبارکه ،( کلا یه دختر شیطونه و پرانرژیه که از دیوار راست بالا میره) با کلی ذوق میگه ممنون و حدود یه ربع در مورد پارچه و خیاط و دوخت و مدلا ... حرف میزنه و من فقط دارم نگاهش میکنم .
ندای درونم میگه چرا من مثله بقیه نیستم، چرا الان هر جا که میری همه مانتو 2 رنگه ، چرا همه دماغ عمل میکنن اونم یه شکل . نمیدونم این سئوالا رو از خودم میپرسم، اما جوابی براش پیدا نمیکنم.
از صبح تاوقتی برسم خونه همش تو این فکرم دنبال جواب قانع کننده ، اما ...
در نهایت به این میرسم که مردم دوست دارن از هم تقلید کنن. درکش برام سخته آخه من هیچوقت عادت نداشته و ندارم از دیگران تقلید کنم یا یه لباس یا چیزی مال کسی باشه و منم همونو بخوام ... نمیتونم این جور آدما رو درک کنم.
اینم از امروز من...