حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

ماه نو...


چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست   سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید   تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست   که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب   بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود   رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من   خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم   گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند   که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب   که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند   فضای سینه حافظ  هنوز پر ز صداست

رویاها ...


خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من میگوید :
« گر چه شب تاریک است
« دل قوی دار،
سحر نزدیک است

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست -
دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
- نه؟
از آن پاکتری .
تو بهاری ؟
- نه،
- بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !


حمید مصدق


برابری


سخت عصبانیم از دست همکارم و لحظه شماری میکنم برای ساعت 3


وقتی این متن استاد شعبانعلی رو خوندم ، دلم به حال خودم سوخت ، اونم خیلی ...

شب است


شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
 
شب است،
جهان با آن، چنان
چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
 
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


نیما یوشیج