چند روزیه که تو خودمم و اخمام تو همه ، همکاری دارم که خیلی مهربونه و شیطون، همیشه با کوچکترین حرفش از ته دل میخندم . ولی این مدت حتی اونم نتونسته لبخندی به لبم بیاره .
امروز ازم میپرسه: چی تو را سورپرایز میکنه؟
چند لحظه مکث کرد م و نگاش کردم و گفتم : هیچی. (در جریان اتفاقات نیست)
و در دل به خودم گفتم : فقط مرگ.
امروز سر نماز از خدا خواستم که فرشته اش رو به سراغم بفرستد و بهش گفتم که منتظرش هستم .
خدایا !
میدونم بزرگی ،میدونم قدرتی بی نهایت داری ، میدونم مهربانی ، میدونم گذشت داری ، میدونم همیشه هوامو داشتی ...
پس این دفعه هم داشته باش، یه راهی جلوم باز کن ...
بنده تو
باید بنویسیم و حرف بزنم اما به هیچکس نمیتونم بگم چه بر من میگذرد، مثل آدمی شکست خورده و فریب خورده ام که هر لحظه بیشتر به حماقتش پی میبره و بیشتر در منجلابی که خودش باعثشه فرو میره.
چه میخواستم و چی شد، چی توی ذهنم بود و حالا چی شده .
داغونم و از درد معده به خودم می پیچم ولی نای ناله کردن هم ندارم .
خدایا اگه 20 روز قبل بهم میگفتن قراره این همه بلا سرم بیاد باور نمیکردم . میدونم خودم کردم میدونم خودم باعث اصلیشم و خودم اجازه دادم دیگران این بلا رو به سرم بیارن ولی ... ادامه مطلب ...