حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

دلتنگی

چند روزیه که تو خودمم و اخمام تو همه ، همکاری دارم که خیلی مهربونه و شیطون، همیشه با کوچکترین حرفش از ته دل میخندم . ولی این مدت حتی اونم نتونسته لبخندی به لبم بیاره .

امروز ازم میپرسه: چی تو را سورپرایز میکنه؟

چند لحظه مکث کرد م و نگاش کردم و گفتم : هیچی. (در جریان اتفاقات نیست)

و در دل به خودم گفتم : فقط مرگ.

امروز سر نماز از خدا خواستم که فرشته اش رو به سراغم بفرستد و بهش گفتم که منتظرش هستم .

مناجات


خدایا !

میدونم بزرگی ،میدونم قدرتی بی نهایت داری ، میدونم مهربانی ، میدونم گذشت داری ، میدونم همیشه هوامو داشتی ...

پس این دفعه هم داشته باش، یه راهی جلوم باز کن ...

بنده تو

20 روز سیاه ...

باید بنویسیم و حرف بزنم اما به هیچکس نمیتونم بگم چه بر من میگذرد، مثل آدمی شکست خورده و فریب خورده ام که هر لحظه بیشتر به حماقتش پی میبره و بیشتر در منجلابی که خودش باعثشه فرو میره.

چه میخواستم و چی شد، چی توی ذهنم بود و حالا چی شده .

داغونم و از درد معده به خودم می پیچم ولی نای ناله کردن هم ندارم .

خدایا اگه 20 روز قبل بهم میگفتن قراره این همه بلا سرم بیاد باور نمیکردم . میدونم خودم کردم میدونم خودم باعث اصلیشم و خودم اجازه دادم دیگران این بلا رو به سرم بیارن ولی ...  ادامه مطلب ...