برام دعا کنین
دیروز عصر خسته از اداره به خونه رسیدم، به محض باز کردن آسمان سرخ شده بود و گنجشککان پرواز میکردند و صدای زیبایی آوازشان همه جا رو گرفته بود ، عشق بازی میکردند و میخواندند و بی ریا پرواز میکردند ، و منتظر باران بودند. به تماشای آنها ایستادم، اینقدر مشغول بودند و حتی حضور منم مانعشان نمی شد.
در آن لحظه از ته دل آرزو کردم که ای کاش پرنده آفریده میشدم و شاید میتوانستم اینطور لذتبخش و زیبا زندگی کنم، آزاد از همه دلمشغولیهای زندگی .