حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

ارامش


ای کاش میدونستیم اعتماد یعنی چی خیلی سخته که دیگه اعتمادی نداشته باشی به عزیزانت ولی در کنارشون زندگی کنی ، خیلی سخته ...

خیلی سخته که اشکات جاری باشه و اما رو لبات خنده  و بخوای عادی رفتار کنی .

ای کاش می فهمیدیم که بجای انتقام باید دردا رو التیام بدیم و اصلا قرار نیست که برای انتقام حتی فرزندانمون رو قربانی کنیم.

ای کاش میفهمیدیم که همیشه بزرگترا حرف درست رو نمیزنن ، و شاید گاهی حق با بچه ها باشه و وقتی سکوت میکنن حق با اونا نیست بلکه بخاطر دل نشکست نشونه که سکوت میکنن.

ای کاش آرامش دوباره به زندگی من برگرده...


روزای آخر تابستان...

درترافیک گیر افتاده ام،گرمم است میگویم خدایا در این روزای آخر تابستان نیز ول کن نیستی ، بس است دیگر دلمان گرفت از بی بارانی ... کولر رو روشن میکنم و شیشه ها رو بالا میدم

همیشه در این روزا خستگی ام زیاد میشود ، شاید از تغییر فصل است ... ولی هرچه هست دلتنگم ، دلتنگه آمدن جشنی رنگارنگ ...

من هیچ گاه بهار و تابستان را دوست نداشته ام ، دوستی دارم که لحظه شماری میکند برای آمدن بهار ، و همیشه به تمسخر به من میگه من کسی رو مثل تو ندیدم که فصل بدنیا اومدن خودش رو دوست نداشته باشه و من میگیم اسمم پاییزیست  و من عاشق آنم...

پلک میزنم و میبینم که قطره ای به روی شیشه می افتد... یکی دیگه ... و ادامه دارد ،شیشه ها رو پایین میدم و دستامو بیرون میبرم ...از ته دل نفس میکشم، بوی خاکه ،و حالا قطرات شدت گرفته و باید برف پاکن را زد...


آقای پلیس اومده و با سوت زدن راه را باز میکند ، ماشین جلویی حرکت میکند و من نیز دستی را میخوابانم و دنده یک را میزنم ...

چقدر رانندگی در باران را دوست دارم ...

و راه رو به آهستگی طی میکنم تا از تک تک قطرات باران لذت ببرم ...


جمعه


یکی از بزرگترین چراهای زندگی من ، وجود روز جمعه

ای کاش هیچ وقت نبود


براستی ، چرا روز جمعه هست...


قاصدک



قاصدک ٬ حرف دلم را تو فقط میدانی                       نامه عاشقی ام را تو فقط میخوانی


قاصدک همه رفتند هیچ کس با من نیست                تو بگو باز چرا با من می مانی

دلم میخواد


- دلم میخواد برم نمایشگاه کتاب ، ولی نشد


- دلم میخواد کتاب بخونم، اونم خیلی، از اونایی که چند روز میخکوبم کنه ، اونایی که لذت ببرم و باهاش زندگی کنم .