بلاخره این هفته کلاسای ضمن خدمت تمام میشه، با اینکه اعتقاد دارم این کلاسا میتونه برای کارمندان مفید باشه و در کارآیی اونها تاثیر داره ولی نحوه اجراش هم مهمه . متاسفانه این کلاسا از ساعت 8 صبح تا 1 ظهر خلاصه شده در گوش کردن به صحبتا و خاطرات اساتید ، که مطمئن نیستم بتونه واقعا مفید باشه .
علاوه بر خستگی کلاسا، خستگی راه و رانندگی مسیر 3 ساعته توی این روزای پایانی سال که ترافیک جاده ها رو چندبرابر کرده واقعا از تحملم خارج شده و لحظه شماری میکنم که هر چه زودتر این کلاسا تموم بشه .
- حدود 2 ماهه میشه که به واحدمون کارمند جدیدالاستخدامی اضافه شده و این خانم کمک شایانی به کار واحد ما کرده و امروز در حال چای خوردن با هم بودیم و میگه : خانم فلانی دیروز در یکی از واحدها صحبت شما بود ؟ با خنده گفتم : پس غیبتم رو میکردین؟
گفت:نه ، راستش 4 نفر از آقایان و 2 نفر خانما با هم صحبت میکردیم که یکی از آقایان گفت که خانم فلانی (یعنی من) کاری که به صرف خودش نباشد رو انجام نمیدهد. خنده ام گرفت و حرفی برای گفتن نداشتم . بعد از چند لحظه گفت: ناراحت شدی ؟ گفتم نه چرا ناراحت بشم و فقط دارم فکر میکنم که چکار کرده ام که این همکار این فکر رو کرده .
حالا قسم و آیه که ناراحت شدی . گفتم نه عزیزم ، خب هر آدمی اول به نفع خودش فکر میکنه و هی میخندیدم و کلی شوخی کردم که از آن حالا و هوا دور بشیم . حالا تو فکر چه کردم که همکار این فکر رو کرده . از برادرم پرسیدم ، کلی خندید و میگه : مطمئنی راجع به تو گفته .
امشب فرصتی شد تا فیلم "دهلیز" رو تماشا کنم، ماجرایی ساده و تک خطی که با بازیگران اندک ولی به زیبایی توسط کارگردان به تصویر کشیده شده. بازیهای زیبا و روان و دوست داشتنی که بیننده رو به همذات پنداری با خود همراه میکند .
با امیرعلی یا "محمدرضا شیرخانلو" زندگی کردم و به شیطونیاش خندیدم و لحظه ای که ناراحت شد ، ناراحت شدم و چه ساده به پدرش کمک کرد و واقعا چطوری تونست این دیالوگا رو حفظ کند ، هانیه توسلی عزیز که مثل همیشه عالی و زیبا و روان تونسته نقش رو اجرا کنه و از همه عالی تر بازی رضا عطاران در نقش جدی ، عالی است .
تا دو سالگی زندگی میکردم ، ولی از نوع پادشاهی . چون اولین نوه پسری خانواده بودم و به واسطه ازدواج فامیلی والدین که چندین نسبت با هم دارند، من عزیز همه فامیل بودم و چه روزگار زیبایی بود ...
اما دوران پادشاهی من هم به پایان رسید، با متولد شدن برادر کوچکم ، که در برف و سرما نیم متری به دنیا آمد ، اونم در روز 22 بهمن . بالاخره این ا ن قلاب به من هم هدیه ای داده و آن برادریست که از بچگی مثل موش و گربه چشم دیدن هم رو نداشتیم و همیشه با هم دعوا داشتیم ولی الان اون دعواها خاطرات شیرین ما شده .
بدلیل شغلم در دهه ف جر ، حجم کار اداره خیلی زیاد میشه و هر وقت تا میگم خسته شده ، داداش عزیز میگه میبینم که مشغولین ، امسال چقدر برای تولدم خرج کردین ، حواستون باشه از سال قبل مفصلتر برگزار بشه ...
طبق عادت هر سال بعد از شرکت در مراسم، جشن تولد داریم و خودش به شوخی میگه : خدا وکیلی می بینین چطوری خستگی تون رو در میکنم ... باید دورم بگردین که تو این روز بدنیا اومدم
بعد از چند روز بحران وضعیت آروم شده و با طلوع خورشید برفا هم کم کم آب میشن و از برودت دما هم کم شده ، خدا رو شکر همه چی عادی شده .
کلاسای ضمن خدمت دوباره شروع شده و 3 روز در هفته، بمدت 3 هفته و فردا برای انتخاب واحد باید برم ، طبق برنامه ریزیهام روز شلوغی دارم و امیدوارم که راهها کاملا باز باشه و بتونم به کارام برسم.
********************
شهامت می خواهد
دوست داشتن کسی که
هیچوقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد !
ویسلاوا شیمبورسکا
********************
من به خواستنت دچارو
تو به مرگه کوچه سرخوش
رد پات مونوده رو قلبم
شب بی من رفتنت خوش