یکی از بزرگترین چراهای زندگی من ، وجود روز جمعه
ای کاش هیچ وقت نبود
براستی ، چرا روز جمعه هست...
از در که وارد میشم ، بعد از سلام و احوالپرسی اول صبح با همکارام اولین چیزی که نظرمو جلب میکنه مانتو تازه همکارمه (آبی کاربنی و با زرد سنتی) . میگم مبارکه ،( کلا یه دختر شیطونه و پرانرژیه که از دیوار راست بالا میره) با کلی ذوق میگه ممنون و حدود یه ربع در مورد پارچه و خیاط و دوخت و مدلا ... حرف میزنه و من فقط دارم نگاهش میکنم .
ندای درونم میگه چرا من مثله بقیه نیستم، چرا الان هر جا که میری همه مانتو 2 رنگه ، چرا همه دماغ عمل میکنن اونم یه شکل . نمیدونم این سئوالا رو از خودم میپرسم، اما جوابی براش پیدا نمیکنم.
از صبح تاوقتی برسم خونه همش تو این فکرم دنبال جواب قانع کننده ، اما ...
در نهایت به این میرسم که مردم دوست دارن از هم تقلید کنن. درکش برام سخته آخه من هیچوقت عادت نداشته و ندارم از دیگران تقلید کنم یا یه لباس یا چیزی مال کسی باشه و منم همونو بخوام ... نمیتونم این جور آدما رو درک کنم.
اینم از امروز من...
- بالاخره امتحانا تموم شد. این ترم خیلی به من سخت گذشت ، با توجه به مشکلاتی که داشتم تمرکز به درسا خیلی برام سخت بود . با اینکه نمراتم کمتر از اونی هست که انتظار داشتم ، ولی بازم خدا رو شکر میکنم.
- دیشب قبل خواب قرآن رو باز کردم و سوره طه اومد و تصمیم گرفتم که سحر بلند شم ،نیت کردم و از خدا خواستم که به من آرامش بده .
- من از اوناییم که افطار و بیشتر از سحر دوست دارم و امروز موقع اذان خیلی خوشحال بودم که تونستم سربلند بشم.
- خدایا خیلی دوستت دارم و ازت میخوام کمکم کنی .
عصری تو مغازه پارچه فروشی ام، یکی از همکلاسا پیام میده (خدا از وایبر راضی باشه، سریعتر از اس میاد و میره ) استاد نمره زبان رو وارد کرده. دارم به توضیحات مامان در مورد پارچه ها گوش میدم و (خدا از این گوشیا راضی باشه) سریع میرم تو سایت دانشگاه که بله نمره رو زده اونم چه نمره ای .
همکلاس پیام میده من 17/5 شدم تو چند شدی؟ نوشتم 16/5. میگه چرا تو حقت بیشتر بود ، حقت 19 و 20 بود .
تو دلم میگم من حقم تو زندگی خیلی بیشتر از اینا بوده همه هم میدونن ولی ...
اگه دوره بیافتم و بخوام حقمو از همه بگیرم ، باید به اندازه سنم تا الانم از همه حق بخوام.