حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

پایان امتحانات ...


 

امتحانات تموم شد...

و بالاخره ترم دوم با همه سختیای که داشت تموم شد . اعتراف میکنم که نسبت به قبل کمتر درس خوندم .

خدا رو شکر تا الان که نمرات خوب بوده امیدوارم حال اساتید موقع تصحیح برگه ها خوب باشه و نمرات خوب به همه ... و من .


اعتماد..

واژه ای پر معنا و پایه و اساس خیلی از روابط است . از لحظه تولد با در آغوش گرفتن مادر یاد میگیریم که میشود در این جا امن بود و ماند . و بعد از آن در کنار پدر و خواهر و برادر میتوان با اعتماد به آنان به امنیت، آرامش رسید. و با رشد این دایره گسترده تر شده و اقوام و دوستان و آشنایان و همسر و فرزندان خود نیز وارد این دایره میشوند.

و در مراحل مختلف زندگی افرادی هستند که به محض روبرو شدن با مشکلات و سختی ها یا شادی هایمان به سمت آنها میرویم چون آنها بودند و هستند که تنها مامن امن زندگیمان هستند و سعی میکنیم که آنها را در موفقیتهایمان شریک کنیم.

و امروزه در جامعه ای زندگی میکنیم که این واژه بسیار کمرنگ شده است و دیگر نمیتوان سر درون افراد را شناخت. نمیتوان به این افراد اعتماد کرد و در کنارشان آرامش را جست، نمیتوان اطمینان داشت که مامنی داری و میتوانی بر کمکشان حساب کنی .

در زندگی من نیز افرادی بوده اند که زمانیکه حجت زندگی من بودند و سخت است که این جمله رو بیان کردن " ولی دیگر نیستند "، سخت است در کنار افرادی زیستن که دیگر مورد اعتمادت نیستند و دیگر نمیتوانی به آنها اعتماد داشته باشی ...

اینگونه زیستن خیلی سخت است ...

انتظار ...

دستانم میلرزند،

صدایم خفه شده

و صدای تک تک سلولهایم را میشنوم

و عبور خون از مویرگها را حس میکنم ...

ضربان قلبم شدید شده و زبانم خشک ...

و چشمانم سیاهی را نشانم میدهند...

و من درمانده تر از همیشه شده ام ...

افکارم مشوش و پراکنده است و نمیدانم که باید چه کنم...


از قدیم گفته اند "از هر چیزی که بدت بیاد ، سرت میآد"

هیچگاه "انتظار " را دوست نداشتم ، از زمان کودکی تا حال ...

و میدانم روزی این کلمه مرا خفه خواهد کرد ...

میگویند اردیبهشت ماهیها صبورترین آدمای روی زمینند ...

پس با انتظار عجین شده ایم و در سرنوشت ماست ...

شاید به این دلیل دوستش ندارم ...

و از این کلمه خاطره ای خوش نداشته ام ...

خودش هم میداند که دوستش ندارم ولی درک نمیکنم پس چرا در مسیر زندگی من قرار میگیرد، شاید اگر دوستش داشتم او نیز دوستم میداشت و اینگونه آزارم نمیداد...

بهرحال به این نتیجه رسیدم که "انتظار" علت مرگ من خواهد بود ...


پی نوشت:

- روزای سختی رو میگذارنم و امتحانات یک سو، مشکلات اداری از یک سوی دیگر .

- گره ای در کارم پیش اومده که امیدوارم بزودی حل شود.


 

احوال...

ترم 2 هم تموم شد و از 15 ام امتحانات شروع میشه .

امسال سال خوبی برایم نبوده و هر لحظه اش برایم زجر آور بوده و هست . دیشب از ته دلم خواستم که این چند ماه باقیمانده به خیر بگذره ... دیگه تاب هیچ مشکلی رو ندارم ... واقعا ندارم ... اینقدر تو این مدت شوک بهم وارد شده که دیگر نایی ندارم...

مدتهاست که دیگر با کسی در ارتباط نیستم و یعنی نمیتونم به اطرافیانم اعتماد کنم و کسی نیست که حرفای دلم را برایش بگم و واقعا نیازمند کسی هستم که باهاش دردل کنم ، ایکاش کسی بود که حس خوب بودن با او در من بود ولی هیچکس نیست که حرفهایم را درک کند ...


امروز شدیدا محتاج کسی بودم که جمله ای، حرفی و یا حتی با نگاهش بتونه به غمهام پی ببره...

خدایا منتظرم

منتظر کمکت

گاهی فکر میکنم منو فراموش کردی ...