حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

وقتی یه اردیبهشتی باشی



وقتی یه اردیبهشتی باشی

دلت زود میگیره و زود میشکنه ،

دلت میخوادکسی کنارت باشه که بتونی بهش اعتراف کنی ،

اعتراف کنی  به رویاهات ، به افکاری که تو سرت هست و اون فقط گوش بده

وقتی یه اردیبهشتی باشی

دلت میخواد رها باشی

دلت میخواد با صدای بلند بخندی

دلت میخواد از ته دل بخندی

دلت میخواد مسافرت بری

دلت میخواد برای یه مدت روزه سکوت بگیری

دلت میخواد با صدای بلند موسیقی گوش بدی

دلت میخواد کنار ساحل ساعتها بایستی

دلت میخواد با صدای بلند فریاد بزنی

و دلت میخواد آزاد باشی

 

و اعتراف میکنم که من یک اردیبهشتی ام ، ولی 90 درصد اینکار رو انجام ندادم .... روزی که بتونم همه این کارو انجام بدم شاد می شم... شاد

سال جدید

سال نو شد ...

 16 روز از سال  94 گذشت

این روزا معمولی بود، حس شروع سال جدید روحیه ام رو بهتر کرده ... خدا رو شکر که تا الان آرام گذشته ...

امسال سال شلوغی دارم ...

- تصویب پروپوزال

- این ترم رو با موفقیت به پایان رسوندن 

-مسافرت کوتاه بعد از اتمام درسها

- شروع نوشتن پایان نامه

- دفاع پایان نامه

- ........(این کاریه )


امیدوارم که امسال خوب و با موفقیت به پایان برسد .

 

کودک دلشکسته

کودک وجودم چند روزی است که بهونه گیر شده

دلش گرفته ، خوب غذا نمیخوره و بی حوصله است... بغض کرده و دیگه نمیخنده

البته چند ماهی میشه که خیلی کم شاده و بازی میکنه ولی چندروزیه که بغض کرده

قبله عید برای رفتم خرید ، دستای سفید و نازش و گرفتمو و با هم رفتیم خرید ... براش کیف آویزدار وکفش پاپیون دار خریدم و حتی براش دو تا شال خوشگله رنگی گرفتم و لاک و چند تا رژ.

ولی هنوز بغض کرده بود ...

شب قبل از سال تحویل بغلش کردم و موهای بلندشو نوازش کردم و بهش لبخند زدم و گفتم عزیز دلم چی میخوای ...

بازم سکوت کرد ...

بعد از اصرارهای من گفت: دلم گرفته از همه ،حتی تو ...

چشمای نازش اشکی بود و گفت: دلم میخواد خوب بشه حاله دلم ولی نمیشه چون خیلی درد داره ... خیلی شکسته ... خیلی ازش خون اومده ... خیلی اذیتم میکنه ...

محکم تر بغلش کردم و گفتم : بگو برات چکار کنم تاحالت خوب بشه ...

شونه شو تکون داد و گفت: خودمم نمیدونم ... مثله اینکه روی دلم دود گرفته و هیچ وقت خورشید درنمی آد ... خودم خسته شدم ... نمیدونم بایدچکارکنم ...

در سکوت نگاهش کردم و منم نمی دونستم ...

تنهاکاری که ازدستم برمی اومد این بود که محکم بغلش کنم و ببوسمش...

براش لالایی خوندم تا خوب بخوابه ...

عزیزدلم