حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

امروز


امروز خیلی سعی کردم و خیلی تلاش کردم که احساسم رو بیان کنم نسبت به این روز،  اما نشد ...


از دیشب تو فکرم ، همه اتفاقات از شهریور تا آذر 74 جلوی چشمام رژه میره ، دیشب لحظه ای چشمام روی هم نیومد ... نمیدونم دلیل اینکه خاطرات تلخ در ذهن بیشتر ماندگارند چیه؟ ولی هستند و با فکر دوباره به تلخیشان اضافه میشد و بیشتر از همه مزه شون رو درک میکنی ...


اما همه اینا تنها یک خاطره برایم دارند و یک واقعیت که 4 صبح 28 آذر من بی پدر شدم ...

بعد از 18 سال وقتی به اون روزا و اتفاقات و رفتار آدما رو مرور میکنم، به این میرسم که این آدما دیگر در زندگی من نقشی ندارند و خودشان هم میدانند که در زندگیم هیچ جایی برایشان نیست... باورش سخت است که دشمنانت آدمایی از خونت باشند ...

به هر صورت امروز را دوست ندارم و نخواهم داشت...

 

دلتنگی...


وقتی که چیزی نداری، به خودت میگی ندارم و دیگر ناراحتی معنایی ندارد ، ولی وقتی چیزی داری که برایت عزیز باشد و تمام زندگیت در آن خلاصه میشود و در بیداری و رویا همه چیزت است ، وقتی از دستش میدی دیگر نابود میشوی ، قطره قطره ...


لحظه دیدار نزدیک است

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد،
دلم،
دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

های!
نخراشی به غفلت گونه ام را،
تیغ
های،
نپریشی صفای زلفکم را،
دست
و آبرویم را نریزی،
دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

"اخوان ثالث"


من یه فرشته میخوام ...


خدایا من یه فرشته میخوام ، میخوام و میخوام...اونم یه فرشته ناز و خوشگلو کوچولو...

که اسمشو " آناهید" بزارم که بوسش کنم که بغلش کنم که نازش کنم .

خدایا من میخوام، امروز بچه لجبازی شدم و ولی لجبازی چه مزه ای داره! مزه اش خیلی قشنگه که لج کنم و از تو بخوام که بهم یه فرشته ناز بدی. که چشماش بزرگ و سیاه با مژه های بلند باشه که موهاش قهوه ای روشن باشه که پوستش سفید باشه که تپلی باشه که وقتی دستاشو لمس میکنم کیف کنم از بودنش.

که با گریه هاش از خواب بیخوابم کنه و با خنده هاش بخندم و بال دربیارم. که لباسهای صورتی و آبی آسمانی (فقط همین دو رنگ) براش بخرم، که به موهاش تلِ گلدار بزنم که اجازه ندم هیچکس صورت نازش رو بوس کنه ، آخه بچم پوستش جوش میزنه ...

حالا خدایا من یکی از فرشته هاتو میخوام ، حالا بهم میدیش ، فقط و فقط یکیشو میخوام که اسمش رو " آناهید " بزارم.


"درد دلهای یک زن که سالهاست در آرزوی مادرشدن است"

******

پی نوشت:

متن بالا یکی از نوشته های دوستی است که برای خدایش مینویسد و من با اجازه او این جا نوشتم ، تصمیم دارد اگر به آرزویش برسد این راز و نیازهایش را چاپ کند . و من نیز در قسمت داستانها قرارش میدم.



لباس سپید..

دلتنگ خونه ام و به محض اینکه پام به خونه میرسه، به طرف پنجره میرم و بازش میکنم تا به استقبال سپیدی برم.

میگی: سوین نرو بیرون، سرما میخوریا .  

با خنده نگاهت میکنم، پا برهنه به بالکن سرد قدم میزارم و دستام رو بالا میگیرم و چشمانم رو میبندم تا در این سپیدی برف غرق شم...

تموم وجودم یخ بسته ولی لذت این سرما رو دوست دارم و دستهای گرمت رو حس میکنم از پشت سر در آغوشم میگیری و در گوشم زمزمه میکنی: "نمیدونستم اینقدر برف رو دوست داری؟" و من لبخند میزنم و در دل میگیم " نه بیشتر از تو، تو همه کسم هستی".

هر دو در این سکوت غرق شده ایم و فقط صدای بارش رحمت الهی است ، ای کاش زمان در همین جا می ایستاد ... ، بر میگردم و چشامو رو به چشمات باز میکنم و در چشمات غرق میشم و در آغوشت فرو میرم و چشمام خیس میشه، میخوای صورتم رو ببینی ولی من نمیخواهم شاهد اشکهام باشی. آهسته میگی : بریم تو.

قدم به سالن میذارم و ازت فاصله میگیرم و به آشپزخونه میرم و میگم: چای میخوری ؟

دستم رو میگیری و میگی:" به من نگاه کن " و سرمو پائین نگه میدارم تا اشکام رو نبینی و تو دستم رو میکشی و موهامو عقب میزنی و تا نگاهت به صورت رو به پایینم میافته، میگی : چیزی شده ؟"

سر تکون میدم و به آشپزخانه میرم، گاز روشن میکنم و کتری رو پر کرده و روی گاز میذارم و به شعله ها چشم میدوزم. غرقم در افکار خودمم که میای به آشپزخونه ، درب کابینتو باز میکنم که قوری و لیوانا رو در بیارم که در کابینت رو میبندی و محکم بغلم میکنی و میگی:" چرا؟ "

میگم " چی، چرا؟ "

-         "چرا بهم نگاه نمیکنی ، چرا چشمات خیس شد؟ چرا حرف نمیزنی؟ دلیل این سکوت... میدونی که خیلی دلتنگتم."

سرم رو بالا میارم و یک دل سیر نگاهش میکنم، به اندازه تمامی لحظه های این چند روز، سرم رو در آغوشت فرو میبرم و میگم : دلم برات تنگ شده بود بیشتر از تصورت ، حتی بیشتر از تموم دونه های برف، ای کاش میشد که دیگه از هم دور نشیم ... یعنی میشه.؟

-         تو  میگی: چرا نشه؟ میشه، اگه تو بخوای ، من برای همیشه هستم ، برای همیشه همیشه.

دلم میلرزد مثه بار اولی که دیدمت و تو در وجودم فرو رفتی.

با خنده میگم : باشه ...

میخندی و میگی : کی؟  

همین فردا .

نگاهم میکنی و میگی : شوخی میکنی؟

میگم : نه کاملا جدی ایم

محکم نگهم میداری و خیلی جدی میگم:" اما من که لباس عروس ندارم؟"

و تو از ته دل با صدای بلند میخندی و میگی : "نگران نباش عزیزم ، به آسمون نگاه کن میبینی که خدا برات لباس سپید عروسی فرستاده ".

میخندم و میگم :" من لباس عروسی هر دوتاتون رو میخوام نه یکی رو"

و فردا من عروس شدم، در لباس عروسی سپیدی که تو همه وجودم، به من هدیه کردی در حالیکه دست در دست تو در لباس سپید زمین که هدیه خداوند است قدم برمیدارم .