حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

امروز


امروز خیلی سعی کردم و خیلی تلاش کردم که احساسم رو بیان کنم نسبت به این روز،  اما نشد ...


از دیشب تو فکرم ، همه اتفاقات از شهریور تا آذر 74 جلوی چشمام رژه میره ، دیشب لحظه ای چشمام روی هم نیومد ... نمیدونم دلیل اینکه خاطرات تلخ در ذهن بیشتر ماندگارند چیه؟ ولی هستند و با فکر دوباره به تلخیشان اضافه میشد و بیشتر از همه مزه شون رو درک میکنی ...


اما همه اینا تنها یک خاطره برایم دارند و یک واقعیت که 4 صبح 28 آذر من بی پدر شدم ...

بعد از 18 سال وقتی به اون روزا و اتفاقات و رفتار آدما رو مرور میکنم، به این میرسم که این آدما دیگر در زندگی من نقشی ندارند و خودشان هم میدانند که در زندگیم هیچ جایی برایشان نیست... باورش سخت است که دشمنانت آدمایی از خونت باشند ...

به هر صورت امروز را دوست ندارم و نخواهم داشت...

 

فرصتهای از دست رفته...


همیشه میگویند هر چیزی یه زمانی دارد و نباید عجله کرد،کار باید در زمانش انجام شود تا به نتیجه موردنظر رسید.

بقول استادی عزیز میگفت: به اینا میگن " فرصتهای از دست رفته" زندگی ؟ میدونید اگه هزینه همه رو جمع کنیم چقدر میشه ، میشه به اندازه یه عمر؟

همه اینا رو به ما میگن تا از تجربیات دیگران استفاده کنیم و به نتایج بهتر برسیم ولی هیچ کس به ما یاد نمیده که چطور این زمان درست رو درک کنیم و بدونیم که زمان درستش الانه یا چند لحظه دیگه، ای کاش توی تربیت هامون اینا رو به فرزندانمون یاد بدیم تا وقتی بهش نیاز داشتن بتونن از این نکات استفاده کنن .

امروز مرور کردم فرصتهای از دست رفته هام رو ، دقایقی که باید ازشون استفاده میکردم و نکردم .

فکر کنیم نصفه بیشتر عمرم شد ، حالا باید چکار کنم؟


پی نوشت:

گاهی دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ میشود و به دیدارش میرم. امان از دست این بلاگفا

موسیقی

همیشه موسیقی منو به سمت خودش صدا میکنه و غرق می کنه .

با اینکه در این زمینه تا بحال نتونستم چیزی یاد بگیرم ولی همیشه پیگیرش بوده و هستم، سلیقه خاصی دارم و امکان داره از یه خواننده فقط یه آهنگش رو دوست داشته باشم و سبک خاصی هم مد نظرم نیست از استاد "شجریان" و "هایده"گرفته تا "بهنام صفوی" و حتی "اوزجان" و "آدل " و " یانی " .

معتقدم که موسیقی روحم رو آروم میکنه ، از دیروز تا بحال غرق شدم در "آدل" و با اون صدا محکم و صافش منو دعوت به شنیدن کرده .


دوست دیرینه

با اینکه در نزدیکی دریا زندگی میکنم ولی از تیر ماه به دیدارش نرفته ام ، به فکرش بودم و این چند هفته دلتنگی عجیبی برایش داشتم ولی نمیدانم چرا نمیشد که به دیدنش بروم. امروز بلاخره تونستم برای ساعتی در کنارش بنشینم و به صدای نجوای آرام  او گوش دهم ، دوستش دارم ، خودش نیز میداند ولی ازش میترسم ، نمیدانم چرا ؟

احساس میکنم که او نیز دوستم دارد ولی باید به او احترام بگذارم تا او در مقابلم آرام باشد و مرا در آبی خانه اش راه دهد و مرا از غمهایم رهایی دهد.

و تصاویر پائین مربوط به دوستم است.

امروز خودمو به بستنی مهمون کردم ، لذتی که بستنی در سرما داره عمرا در گرما داشته باشه.






چه رویایی


و چه رویاهایی !
که تبه گشت و گذشت .
و چه پیوند صمیمیتها،
که به آسانی یک رشته گسست .
چه امیدی، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .

دل من می سوزد،
که قناریها را پر بستند .
که پر پاک پرستوها را بشکستند .
و کبوترها را
- آه، کبوترها را ...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید.

"حمید مصدق"

پی نوشت:

- فکر میکردم میشود ولی حالا به من ثابت شده که هیچگاه نمیشود، حتی اگر تو را نبینم ولی برای سالها بوی نفسهایت در خاطرم حک شده و راه فراری نیست، فرار میکنم از تو و از خاطره ها، میدانم که راه فراری نیست ولی باز هم در همان راه فرار هستم ...

- خیلی وقته که تصمیم گرفتم که در اسکای صفحه ای جدید درست کنم و بعد از اتفاقاتی که چند روز قبل افتاد ، به ناچار به این جا نقل مکان کردم .