حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

22 بهمن

تا دو سالگی زندگی میکردم ، ولی از نوع پادشاهی . چون اولین نوه پسری خانواده بودم و به واسطه ازدواج فامیلی والدین که  چندین نسبت با هم دارند، من عزیز همه فامیل بودم و چه روزگار زیبایی بود ...

اما دوران پادشاهی من هم به پایان رسید، با متولد شدن برادر کوچکم ، که در برف و سرما نیم متری به دنیا آمد ، اونم در روز 22 بهمن . بالاخره این ا ن قلاب به من هم هدیه ای داده و آن برادریست که از بچگی مثل موش و گربه چشم دیدن هم رو نداشتیم و همیشه با هم دعوا داشتیم ولی الان اون دعواها خاطرات شیرین ما شده .

بدلیل شغلم در دهه ف جر ، حجم کار اداره خیلی زیاد میشه و هر وقت تا میگم خسته شده ، داداش عزیز میگه میبینم که مشغولین ، امسال چقدر برای تولدم خرج کردین ، حواستون باشه از سال قبل مفصلتر برگزار بشه ...


طبق عادت هر سال بعد از شرکت در مراسم، جشن تولد داریم و خودش به شوخی میگه : خدا وکیلی می بینین چطوری خستگی تون رو در میکنم ... باید دورم بگردین که تو این روز بدنیا اومدم

نظرات 1 + ارسال نظر
ظˆط­غŒط¯غµغ³ شنبه 26 بهمن 1392 ساعت 08:03 http://razanipoem.persianblog.ir

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.