و برای اولین بار نفرین کردم ، بله منی که همیشه از این کار حذر میکردم و خودم تبدیل به نفار شدم ...
اشک ریختم و نفرین کردم، و تموم کسایی که با من بازی کردن ، درد داشت ولی اومد به زبونم و من تلاشی برای مانع نکردم...
دلگیرم از همه از خودم و همه ...
همه باورام از بین رفته و سوزش قلبم به زبون اومدم و گفت و گفت
گفتم خدا با همین دستام تو خونه ات ازت خواستم بهم ندادی – با همین پاهام تو خونه پیامبر راه رفتم و گفتم خاک پای پاره تنتم کمکم کن ، ولی نکرد. دستامو بلند کردمو و خونه امام رضا شب میلاد رسولت گفتم کمک کن ولی بازم ....
با وجود زخم خورده ام رفتم زیارت شیخ گفتم خسته ام کمکم کن ولی نکرد ...
و حالا
با تبر همه روحم رو تکه تکه کردن و دیگه چیزی ازش نمونده و من بر جسدش اشک میریزم .
خودت شاهدی
این بنده ازت مرگ میخواد
فقط همین
چون از یادم بردی و دستامو ول کردی – گمم کردی و گم شدم...
چقدر خوبه که صفت بی خیال بودن در وجود انسان هست ، اگه نبود چطور میتونستیم در مقابل این غمها مشکلات زندگی دوام بیاریم و زندگی رو ادامه بدیم.
هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم ، اما رسیدم. به جایی که نباید میبودم ولی قرار گرفتم نمیدونم دلیلش چی بود ولی با نگاهی به عقب میفهمم که خودم کردم که لعنت برخودم باد .
و حالا مدتیه که واقعا زدم به بی خیالی ، مثل یه مجسمه شدم که در مقابل همه چی بی خیالم ، در مقابل هر اتفاق و سعی میکنم که بزنم به بی خیالی... خیلی دلم میخواد یه انرژی بهم تزریق بشه ولی چنین چیزی انگار وجود نداره .
هر کس بطریقی ازم استفاده شو کرده و خیلی راحت لهم کرده و رد شده و حالا این منم که تنها موندم با کوله باری سنگین از دردها که دردش واقعا غیرقابل تحمل شده .
در این نیمه شب میان ای کاش های زندگی گمشده ام
تعدادشان اینقدر است که میتوانم قطاری مارپیچ را تصور کنم
جلوی هر کدام از آرزوهایم " ای کاشی" میگذارم و ردیفشان میکنم تا به نوبت سوار بر کوپه خود شوند.
و بعد پشت سرم رو نگاه میکنم که چقدر طولانی اند... چشمانم بار اشک برمیدارد و از ته دل میگویم
ای کاش یه روز " ای کاش های" من نیز دیگر ای کاش نباشند و رنگ واقعیت به خودبگیرند.
ای کاش
ماه آخر سال...
بااینکه برای تموم شدن این سال لحظه شماری میکنم، ولی تموم شدن این ماه برایم زجرآورترین حادثه دنیاست .
این روزا مثه یک مجسمه شده ام که حرکت میکنم ولی هیچ اثری در من ندارد ، انگار رویایی تلخ است که فقط باید تحملش کنم تا پایان بگیرد ...
فشار درسا و پایان نامه رو کاملا احساس میکنم ... و اوضاع معمولیست ولی برای من سخت و کند است ...
میدانم این روزا آستانه تحملم سخت پایین اومده ، چشمانم سدیست که نمیدانم تا کی تحمل دارد...