حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

امشب پست شدم


و برای اولین بار نفرین کردم ، بله منی که همیشه از این کار حذر میکردم و خودم تبدیل به نفار شدم ...

اشک ریختم و نفرین کردم، و تموم کسایی که با من بازی کردن ، درد داشت ولی اومد به زبونم و من تلاشی برای مانع نکردم...

دلگیرم از همه از خودم و همه ...

همه باورام از بین رفته و سوزش قلبم به زبون اومدم و گفت  و گفت

گفتم خدا با همین دستام تو خونه ات ازت خواستم بهم ندادی با همین پاهام تو خونه پیامبر راه رفتم و گفتم خاک پای پاره تنتم کمکم کن ، ولی نکرد. دستامو بلند کردمو و خونه امام رضا شب میلاد رسولت گفتم کمک کن ولی بازم ....

با وجود زخم خورده ام رفتم زیارت شیخ گفتم خسته ام کمکم کن ولی نکرد ...

و حالا

با تبر همه روحم رو تکه تکه کردن و دیگه چیزی ازش نمونده و من بر جسدش اشک میریزم .

خودت شاهدی

این بنده ازت مرگ میخواد

فقط همین

چون از یادم بردی و دستامو ول کردی گمم کردی و گم شدم...


بی خیال بودن

چقدر خوبه که صفت بی خیال بودن در وجود انسان هست ، اگه نبود چطور میتونستیم در مقابل این غمها  مشکلات زندگی دوام بیاریم و زندگی رو ادامه بدیم.

هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم ، اما رسیدم. به جایی که نباید میبودم ولی قرار گرفتم نمیدونم دلیلش چی بود ولی با نگاهی به عقب میفهمم که خودم کردم که لعنت برخودم باد .

و حالا مدتیه که واقعا زدم به بی خیالی ، مثل یه مجسمه شدم که در مقابل همه چی بی خیالم ، در مقابل هر اتفاق و سعی میکنم که بزنم به بی خیالی... خیلی دلم میخواد یه انرژی بهم تزریق بشه ولی چنین چیزی انگار وجود نداره .

هر کس بطریقی ازم استفاده شو کرده و خیلی راحت لهم کرده و رد شده و حالا این منم که تنها موندم با کوله باری سنگین از دردها که دردش واقعا غیرقابل تحمل شده .

ای کاش ...

در این نیمه شب میان ای کاش های زندگی گمشده ام

تعدادشان اینقدر است که میتوانم قطاری مارپیچ را تصور کنم

جلوی هر کدام از آرزوهایم " ای کاشی" میگذارم و ردیفشان میکنم تا به نوبت سوار بر کوپه خود شوند.

و بعد پشت سرم رو نگاه میکنم که چقدر طولانی اند... چشمانم بار اشک برمیدارد و از ته دل میگویم

ای کاش یه روز " ای کاش های" من نیز دیگر ای کاش نباشند و رنگ واقعیت به خودبگیرند.

ای کاش

اینست این روزای من

ماه آخر سال...

بااینکه برای تموم شدن این سال لحظه شماری میکنم، ولی تموم شدن این ماه برایم زجرآورترین حادثه دنیاست .

این روزا مثه یک مجسمه شده ام که حرکت میکنم ولی هیچ اثری در من ندارد ، انگار رویایی تلخ است که فقط باید تحملش کنم تا پایان بگیرد ...


فشار درسا و پایان نامه رو کاملا احساس میکنم ... و اوضاع معمولیست ولی برای من سخت و کند است ...

میدانم این روزا آستانه تحملم سخت پایین اومده ، چشمانم سدیست که نمیدانم تا کی تحمل دارد...