حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

آرزو


دیروز عصر خسته از اداره به خونه رسیدم، به محض باز کردن آسمان سرخ شده بود و  گنجشککان پرواز میکردند و صدای زیبایی آوازشان همه جا رو گرفته بود ، عشق بازی میکردند و میخواندند و بی ریا پرواز میکردند ، و منتظر باران بودند. به تماشای آنها ایستادم، اینقدر مشغول بودند و حتی حضور منم مانعشان نمی شد.

در آن لحظه از ته دل آرزو کردم که ای کاش پرنده آفریده میشدم و شاید میتوانستم اینطور لذتبخش و زیبا زندگی کنم، آزاد از همه دلمشغولیهای زندگی .


شجاعت...


شجاعت در زندگی شکلهای مختلفی دارد

گاهی شجاعت به معنای حذف دشمنان است

گاهی شجاعت یعنی کنار گذاشتن زندگیت به نفع چیزی که از تو مهم تر است

گاهی شجاعت به معنای بخشیدن زندگیت به دیگری است

گاهی رها کرن همه آنچه که داشته ای

یا همه آنان که روزگاری دوست داشته ای

اما گاهی هم

هیچ یک از آنها شجاعت نیست

شجاعت، تحمل سختیها و رنجهاست و کار کردن آرام

به امید روزهایی که زندگی میتواند بهتر از امروز در جریان باشد

ورونیکا راث

اشتباه دوباره

 ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻤـﺘـﺖ ﺑﯿﺎﯾﻢ

ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ” ﺩﻟـﺘـﻨـﮕﯽ " ﻫﺮﮔﺰ

ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﯾﮏ “ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ” ﻧﯿﺴﺖ !

*ﺍﻧﺎ ﮔﺎﻭﺍﻟﺪﺍ


فصل برگریزان ...


بوی خاک
خوناکای صبح
نم نم  قطره ها
آهنگ گنجشکها

همه همه نشانه ایست
از آمدن
عاشق ترین و زیباترین فصل زندگی
و من بیش از همه منتظرم
منتظر جشن برگریزانت تا شاید کوله بار غم من نیز بریزد.

روزای آخر تابستان...

درترافیک گیر افتاده ام،گرمم است میگویم خدایا در این روزای آخر تابستان نیز ول کن نیستی ، بس است دیگر دلمان گرفت از بی بارانی ... کولر رو روشن میکنم و شیشه ها رو بالا میدم

همیشه در این روزا خستگی ام زیاد میشود ، شاید از تغییر فصل است ... ولی هرچه هست دلتنگم ، دلتنگه آمدن جشنی رنگارنگ ...

من هیچ گاه بهار و تابستان را دوست نداشته ام ، دوستی دارم که لحظه شماری میکند برای آمدن بهار ، و همیشه به تمسخر به من میگه من کسی رو مثل تو ندیدم که فصل بدنیا اومدن خودش رو دوست نداشته باشه و من میگیم اسمم پاییزیست  و من عاشق آنم...

پلک میزنم و میبینم که قطره ای به روی شیشه می افتد... یکی دیگه ... و ادامه دارد ،شیشه ها رو پایین میدم و دستامو بیرون میبرم ...از ته دل نفس میکشم، بوی خاکه ،و حالا قطرات شدت گرفته و باید برف پاکن را زد...


آقای پلیس اومده و با سوت زدن راه را باز میکند ، ماشین جلویی حرکت میکند و من نیز دستی را میخوابانم و دنده یک را میزنم ...

چقدر رانندگی در باران را دوست دارم ...

و راه رو به آهستگی طی میکنم تا از تک تک قطرات باران لذت ببرم ...