حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

روزنوشت


قلبم درد میکنه

فقط همین ...

روزنوشت4


واقعا خیلی سخته بعد از یک سال و نیم دوباره شروع به درس خوندن ، تو این هوای عالی که همه میرن مسافرت خب دلم سفر میخواد .

همه جا حرف از مسابقات والیبال و جام جهانیه ، ولی من گرفتار درسا...

این روزا هر کاری رو میخوام شروع کنم میگم بعد از 7 تیر ... ناخودآگاهه و همه برنامه ریزیا بهم ریخته ... خیلی دلم میخواد مثل قبل با انرژی درس بخونم و معدلم الف بشه ، ولی توانی ندارم ...

دیشب مامان میگه ولش کن حتما که نباید 20 بشی ، میگم مامان جان فکر میکنی با این اساتید محترم و عصا قورت داده و این حجم کتابا (از 500 صفحه کمتر نیستن) میشه 20 گرفت ، دلت خوشه عزیز....

اینم از احوال این روزای ما ...

روز نوشت4

با گذشت چندین روزهنوزم شبا کابوس میبینم، نمیتونم خوب بخوابم و منی که اصلا ترس برایم معنی نداشت و عاشق تنهایی بودم، حالا میترسم ، ته دلم خالیه . انگار هیچ اطمینانی ندارم .

بعضی شبا تا صبح بیدارم و چشمامو میبندم که شاید خوابم ببره ولی همه صداهای اطراف رو میشنوم و تا صبح به صدای پرنده شب گوش میدم و به نجوای آروم و زیباش با دلش .

دیروز روز بدی بود، بخاطر بی خوابی هام صبحها بی حال از خواب بیدار میشم و تمام روز و اخم کرده بودم و حوصله هیچ چیزو نداشتم و همش تو خودم بودم . غروبم با مامان بحثم شد در مورد همون قضیه و اینکه چقدر احساس بدی نسبت به خودم دارم و سخته که خودم از این انتخاب بد ببخشم و کلا محیط خونه متشنجه و این بیشتر عذابم میده .

کم کم باید برای امتحانا آماده بشم ولی سختم نه حوصله شو دارم و نه تمرکز. نمیتونم رو مطالب تمرکز کنم فقط خدا باید بهم کمک کنه تا بتونم این ترم رو پاس کنم.

عصر دوشنبه رفتم دیدن یکی از دوستان عزیزم که صاحب فرشته ای ناز بنام لنا است و اینقدر این دختر ناز و خانمه، با هر نازی که میکردمش کلی غش میکرد  و از ته دل میخندید و بعدم خجالت میکشید . واقعا بچه ها چه دنیای قشنگی دارن.

این دو ماه بهم خیلی سخت گذشت و مخصوصا این ماه ، من که همیشه عاشق این ماه بودم الان لحظه شماری میکنم برا تموم شدنش ، و همش میگم "خدایا یعنی میشه این ماه با سختیاش تموم بشه "


روزنوشت3


زندگی در جریانه ، روزای شنبه از 8 صبح تا 7 کلاس دارم و 5.30 از خواب بیدار میشم و 6 حرکت میکنم و تا حدود 9.30 شب خونه میرسم و اینقدر خستم که نایی دیگه برام نمیمونه . این دو هفته خوب بوده ولی حجم درسا زیاده و باید بیشتر تلاش کنم .

سه شنبه امتحان دوره های آموزشی اداره رو دارم که امیدوارم به خیر بگذره .

متاسفانه مامان روز جمعه موقع تمیزکاری خونه افتاد و بازم بی دقتی کرد و خدا خیلی رحم کرد که آسیب جدی ندید ولی دستش 5 تا بخیه خورد و تا چند روز باید استراحت کنه و دیگه نمیتونه کاری انجام بده و در نتیجه از دیروز کارگر مشغول نظافت خونه شده .

امروز صبح موقع خداحافظی میگه حالم خیلی بهتر شده ، کلی کار دارم ؟ میگم : مامان جان هرکاری داری بگو این خانم برات انجام بده . میگه : اون که نمیتونه گردو بشکنه و شیرینی درست کنو و آردو آماده کنه و سبزی و پیازم سرخ کنه .

میگم : حالا تو خوب شو بعدا این کارا رو انجام بده چه عجله ای داری ، سرش بمونه بزار اون انجام بده .


خدا وکیلی این مامانا چرا اینقدر عجولن، همه کارا رو باید خودشون انجام بدن، کار هیچکسم قبول ندارند.

روزنوشت2

بلاخره این هفته کلاسای ضمن خدمت تمام میشه، با اینکه اعتقاد دارم این کلاسا میتونه برای کارمندان مفید باشه و در کارآیی اونها تاثیر داره ولی نحوه اجراش هم مهمه . متاسفانه این کلاسا از ساعت 8 صبح تا 1 ظهر خلاصه شده در گوش کردن به صحبتا و خاطرات اساتید ، که مطمئن نیستم بتونه واقعا مفید باشه .

علاوه بر خستگی کلاسا، خستگی راه و رانندگی مسیر 3 ساعته توی این روزای پایانی سال که ترافیک جاده ها رو چندبرابر کرده واقعا از تحملم خارج شده و لحظه شماری میکنم که هر چه زودتر این کلاسا تموم بشه .


- حدود 2 ماهه میشه که به واحدمون کارمند جدیدالاستخدامی اضافه شده و این خانم کمک شایانی به کار واحد ما کرده و امروز در حال چای خوردن با هم بودیم  و میگه : خانم فلانی دیروز در یکی از واحدها صحبت شما بود ؟ با خنده گفتم : پس غیبتم رو میکردین؟

گفت:نه ، راستش 4 نفر از آقایان و 2 نفر خانما با هم صحبت میکردیم که یکی از آقایان گفت که خانم فلانی (یعنی من) کاری که به صرف خودش نباشد رو انجام نمیدهد. خنده ام گرفت و حرفی برای گفتن نداشتم . بعد از چند لحظه گفت: ناراحت شدی ؟ گفتم نه چرا ناراحت بشم و فقط دارم فکر میکنم که چکار کرده ام که این همکار این فکر رو کرده .

حالا قسم و آیه که ناراحت شدی . گفتم نه عزیزم ، خب هر آدمی اول به نفع خودش فکر میکنه و هی میخندیدم و کلی شوخی کردم که از آن حالا و هوا دور بشیم . حالا تو فکر چه کردم که همکار این فکر رو کرده . از برادرم پرسیدم ، کلی خندید و میگه : مطمئنی راجع به تو گفته .