حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

شب است


شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
 
شب است،
جهان با آن، چنان
چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
 
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


نیما یوشیج

امروز


امروز خیلی سعی کردم و خیلی تلاش کردم که احساسم رو بیان کنم نسبت به این روز،  اما نشد ...


از دیشب تو فکرم ، همه اتفاقات از شهریور تا آذر 74 جلوی چشمام رژه میره ، دیشب لحظه ای چشمام روی هم نیومد ... نمیدونم دلیل اینکه خاطرات تلخ در ذهن بیشتر ماندگارند چیه؟ ولی هستند و با فکر دوباره به تلخیشان اضافه میشد و بیشتر از همه مزه شون رو درک میکنی ...


اما همه اینا تنها یک خاطره برایم دارند و یک واقعیت که 4 صبح 28 آذر من بی پدر شدم ...

بعد از 18 سال وقتی به اون روزا و اتفاقات و رفتار آدما رو مرور میکنم، به این میرسم که این آدما دیگر در زندگی من نقشی ندارند و خودشان هم میدانند که در زندگیم هیچ جایی برایشان نیست... باورش سخت است که دشمنانت آدمایی از خونت باشند ...

به هر صورت امروز را دوست ندارم و نخواهم داشت...

 

دلتنگی...


وقتی که چیزی نداری، به خودت میگی ندارم و دیگر ناراحتی معنایی ندارد ، ولی وقتی چیزی داری که برایت عزیز باشد و تمام زندگیت در آن خلاصه میشود و در بیداری و رویا همه چیزت است ، وقتی از دستش میدی دیگر نابود میشوی ، قطره قطره ...


لحظه دیدار نزدیک است

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد،
دلم،
دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

های!
نخراشی به غفلت گونه ام را،
تیغ
های،
نپریشی صفای زلفکم را،
دست
و آبرویم را نریزی،
دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

"اخوان ثالث"


من یه فرشته میخوام ...


خدایا من یه فرشته میخوام ، میخوام و میخوام...اونم یه فرشته ناز و خوشگلو کوچولو...

که اسمشو " آناهید" بزارم که بوسش کنم که بغلش کنم که نازش کنم .

خدایا من میخوام، امروز بچه لجبازی شدم و ولی لجبازی چه مزه ای داره! مزه اش خیلی قشنگه که لج کنم و از تو بخوام که بهم یه فرشته ناز بدی. که چشماش بزرگ و سیاه با مژه های بلند باشه که موهاش قهوه ای روشن باشه که پوستش سفید باشه که تپلی باشه که وقتی دستاشو لمس میکنم کیف کنم از بودنش.

که با گریه هاش از خواب بیخوابم کنه و با خنده هاش بخندم و بال دربیارم. که لباسهای صورتی و آبی آسمانی (فقط همین دو رنگ) براش بخرم، که به موهاش تلِ گلدار بزنم که اجازه ندم هیچکس صورت نازش رو بوس کنه ، آخه بچم پوستش جوش میزنه ...

حالا خدایا من یکی از فرشته هاتو میخوام ، حالا بهم میدیش ، فقط و فقط یکیشو میخوام که اسمش رو " آناهید " بزارم.


"درد دلهای یک زن که سالهاست در آرزوی مادرشدن است"

******

پی نوشت:

متن بالا یکی از نوشته های دوستی است که برای خدایش مینویسد و من با اجازه او این جا نوشتم ، تصمیم دارد اگر به آرزویش برسد این راز و نیازهایش را چاپ کند . و من نیز در قسمت داستانها قرارش میدم.