حرفهای لحظه های دلتنگی
حرفهای لحظه های دلتنگی

حرفهای لحظه های دلتنگی

این روزا...

- چقدر این تعطیلات 3 روزه عالی بود ، مطمئنم که همه کارمندا زندگی کردن این 3 روز رو ، با اینکه ساعت بدن من 6 صبح برپا میداد ولی باهاش طی کرده بودم که بچه خوبی باش و حالا این 3 روز رو یه کم خواب بمون، همش دعا میکردم که مهمون نیاد تا بتونم استراحت کنم (نگین مهمون دوست ندارم)، خواب صبح و عصر که خیلی خوب بود واقعا بهش نیاز داشتم .

- آخ جون ... برای اولین بار تو این گروههایی که خانما ماهیانه پول میزارن به اصرار مامان شرکت کردم و از بین 20 نفر سوم شدم، حالا همه به من میگن چه خوش شانسی تو، منم موندم با این پول چه کنم ، البته زیاد نیست ولی خب دیگه حسش خوب بود.

- بعد از یکسال دوباره عادت بد من برگشته، دوباره شبا با گریه میخوابم، نمیدونم چرا؟ به محض اینکه چراغا خاموش میشه، فکرهای منفی میآد تو ذهنم و اشکام جاری میشه ، و تقریبا با اشکام خوابم میبره ، دیشب دومین شب بود ..

 

عاشورا...

بچه که بودیم بخاطر دیدن شلوغی و دورهم بودن آشنا و فامیل، بخاطر دیدن دوستانم در شبا، بخاطر خوشمزه بودن غذای نذری ، بخاطر دست گرفتن زنجیر ، بخاطر بودن با بزرگترای فامیل ، بخاطر پخش کردن لیوانای شربت، به خاطر تخم شربتیای شیرین خاله حمیده ، بخاطر صدای سنج و قرنی دسته ، بخاطر شمعی که آقا یوسف دوست بابا شام غریبان برا بچه ها درست میکرد و... همه همه اینا دلیل این بود که از بچگی 10 شب محرم رو دوست داشته باشم.

تا اینکه کمی بزرگ شدم و کم کم درک کردم " امام حسین" و " محرم" ... بیشتر و بیشتر فهمیدم ، فهمیدم او بود که جنگید تا ثابت کنه همیشه آزادگی مهمترین ویژگی انسانهاست ، و کمتر کسی میتونه این رو ثابت کنه و خداوند بزرگ این حس رو به همه ما داده ولی فقط اون بود که ثابت کرد " آزاده " هست و خواهد بود چه در زمان خودش و چه در همیشه تاریخ...

و حالا دوباره ماه محرم اومد... و امروز بچه های اون روزا بزرگ شده اند ، چند نفر خارج از کشورند ، چند نفر شهرهای دیگه و چند نفر با بچه هاشون میآن  تا دوباره دور هم باشیم ...

من اما هنوزم عاشق بوی غذا نذری ام ، هنوزم عاشق تخم شربتی ها ، هنوزم عاشق صدا اذان ظهر عاشورا که با صدایش قلبم میلرزد ، هنوزم عاشق شمع شام غریبانم ...

شاید من تنها کسی باشم که در تمامی این سالها تنها در شب شام غریبان گریه از چشمانم جاری میشه . در آن روز دیگر یاری نیست، دیگر دوست نیست، دیگر همراهی نیست ، دیگر تنهای تنهاست ... و همه رفته اند ....

تنها در آن شب است که فرزندانش بدنبال او میگردند و میگویند: عمه بابایم کجاست...

در پایان شب همه میرن ... و فرزندانش را تنها میگذارند ...

خدایا چه غریب بودند ، چه غریب ماندند...



فرصتهای از دست رفته...


همیشه میگویند هر چیزی یه زمانی دارد و نباید عجله کرد،کار باید در زمانش انجام شود تا به نتیجه موردنظر رسید.

بقول استادی عزیز میگفت: به اینا میگن " فرصتهای از دست رفته" زندگی ؟ میدونید اگه هزینه همه رو جمع کنیم چقدر میشه ، میشه به اندازه یه عمر؟

همه اینا رو به ما میگن تا از تجربیات دیگران استفاده کنیم و به نتایج بهتر برسیم ولی هیچ کس به ما یاد نمیده که چطور این زمان درست رو درک کنیم و بدونیم که زمان درستش الانه یا چند لحظه دیگه، ای کاش توی تربیت هامون اینا رو به فرزندانمون یاد بدیم تا وقتی بهش نیاز داشتن بتونن از این نکات استفاده کنن .

امروز مرور کردم فرصتهای از دست رفته هام رو ، دقایقی که باید ازشون استفاده میکردم و نکردم .

فکر کنیم نصفه بیشتر عمرم شد ، حالا باید چکار کنم؟


پی نوشت:

گاهی دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ میشود و به دیدارش میرم. امان از دست این بلاگفا

باران


وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما،
- چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .

"حمید مصدق"



پی نوشت :


- دوباره درهای رحمتت باز شد ، همه را سیراب میکنی . خدایم ! آیا کسی بخشنده تر از تو هست .

-امشب رو دوست دارم چون با صدای لالایی باران به خواب میروم.



موسیقی

همیشه موسیقی منو به سمت خودش صدا میکنه و غرق می کنه .

با اینکه در این زمینه تا بحال نتونستم چیزی یاد بگیرم ولی همیشه پیگیرش بوده و هستم، سلیقه خاصی دارم و امکان داره از یه خواننده فقط یه آهنگش رو دوست داشته باشم و سبک خاصی هم مد نظرم نیست از استاد "شجریان" و "هایده"گرفته تا "بهنام صفوی" و حتی "اوزجان" و "آدل " و " یانی " .

معتقدم که موسیقی روحم رو آروم میکنه ، از دیروز تا بحال غرق شدم در "آدل" و با اون صدا محکم و صافش منو دعوت به شنیدن کرده .