خدایم ! میدونم که همیشه در کنارم بودی و هستی، ولی این دفعه بیشتر کنارم بشین ، باشه
خدایم! میدونم که همیشه دستام گرفتی و میگیری ، ولی این دفعه محکمتر بگیر ، باشه
خدایم! میدونم که همیشه خیلی باهام مهربونی و خواهی بود، ولی این دفعه بیشتر مهربون باش، باشه
خدایم! میدونم که میدونی تو دلم چه میگذره و من چقدر منتظر بودم، میدونی که آرزوی دومم در خانه ات این بود و امیدوارم الان زمانش باشد، پس کمکم کن تا بیشتر از پیش عاشقت باشم و بمونم .
حرف آخر :
خدایم! این 24 ساعت بیشتر مواظبم باش، باشه؟
میدونم که هستی ،ولی خب استرس دارم.
اول شکلک رو گذاشتم که بدونی چقدر خجالت کشیدم .
اول صبح دارم با همکارم صحبت میکنیم که "خدماتی" وارد میشه میگه میدونین " افسانه جومونگ حقیقت داره ؟"
با خنده میگم : خودتون میگین " افسانه".
میگه : نه حقیقت داره ، این شخص وجود داشته و جنگجو بوده و خیلی شجاع بوده و حکومتش در سرزمین "کره" بوده و بعد هم حدود 800 سال قدمت داشته و بعد توسط یه سری مهاجم از بین میره و جالبش اینه که قبر این آقای " جومونگ " در کره شمالی است .
همکارم میگه: خب حالا که چی؟ اصلاً بود و نبودش چه فرقی بحال ما میکنه .
میگم : آقای ... این یه سریاله که معلوم نیست حقیقت داره یا نه ؟
پی نوشت:
- - تا کی میخوایم بزرگان کشورهای دیگر رو بزرگ بشماریم و مال خودمون رو که این همه زحمت برای این سرزمین کشیدن رو از خاطر ببریم.
- از همه جالبتر این آقا چنان با تعصب از این " جومونگ" تعریف میکرد ، که انگار اونهم ایرانی است .
- یاد حرف بزرگی میافتم که میگه : " ایرانیها غریبه پرستن".
زخمهای کهنه دوباره سر باز کردند و چقدر سخت است تحمل دوباره دردهای گذشته وهر چه فکر میکنی نمیدانی که به چه دلیلی اینگونه مجازات میشوی و تو فقط باید اشک بریزی و دوباره خود را سرزنش کنی ، چون دفاعی نداری در برابر این همه اتهامها ، چون تو بیگناهی ، ولی نمی توانی اثباتش کنی.
خدایم نمیدانم که به کدامین گناه اینگونه عذابی نصیبم شده ، ولی دیگر تحملش سخت است و تنها همدم این لحظه ها اشکایی است که تو به من بخشیدی .
سپاس بخاطر بخشش این اشکا
با اینکه در نزدیکی دریا زندگی میکنم ولی از تیر ماه به دیدارش نرفته ام ، به فکرش بودم و این چند هفته دلتنگی عجیبی برایش داشتم ولی نمیدانم چرا نمیشد که به دیدنش بروم. امروز بلاخره تونستم برای ساعتی در کنارش بنشینم و به صدای نجوای آرام او گوش دهم ، دوستش دارم ، خودش نیز میداند ولی ازش میترسم ، نمیدانم چرا ؟
احساس میکنم که او نیز دوستم دارد ولی باید به او احترام بگذارم تا او در مقابلم آرام باشد و مرا در آبی خانه اش راه دهد و مرا از غمهایم رهایی دهد.
و تصاویر پائین مربوط به دوستم است.
امروز خودمو به بستنی مهمون کردم ، لذتی که بستنی در سرما داره عمرا در گرما داشته باشه.
-رمز مرضی: 101010 رمز جدید پستهاست- رمز متفاوت پست 5050 - 136465
- رمز لیلی مسلمی : بی کلام نوشتام: Ibrahim
- رمز تمشک خانومی : زندگینامه ها tttt4 - پست های معمولی rrrrr5 - kiwi
- رمز یادداشتهای خودم 1360